مگو که شهر پر از قصهٔ نهانی ی ماست


به لوح دهر همین قصه ها نشانی ی ماست

ز چشم خلق چه پوشم؟ که قصه های دراز


عیان به یک نگه خامش نهانی ی ماست

اگر چه هر غزلی همچو شعله ما را سوخت


فروغ عشق، چو مشعل، ز صد زبانی ی ماست

اگر چه لالهٔ ما شد ز خون دل سیراب


چه غم؟ که رونق باغی ز باغبانی ی ماست

به گور مهر، شبانگه، به خون سرخ شفق


نوشته قصهٔ پر دردی از جوانی ی ماست

شبی به مهر بجوش و ببین که چرخ حسود


سحر دریده گریبان ز مهربانی ی ماست

مکش به دیدهٔ مغرور ما کرشمهٔ وصل


که چشم پوشی ما عین کامرانی ی ماست

ز مرگ نیست هراسی به خاطرم سیمین!


که جان سپردن صدساله زندگانی ی ماست...